نادان کیست؟

به نام خدایی که همین نزدیکی است

نوشین معراجی یک احمق «بود» - تصوف

بیشتر از هر چیز فکر می‌کنم که ایشان خواسته یا ناخواسته در راستای پرورش تفکرِ منحرفِ تصوف حرکت کرده‌اند.

اما اگر این حرکت را هم فاکتور بگیریم و از آن صرف نظر کنیم، زمانی که یک فکری در سرمان جرقه می‌زند، موظفیم فکر بکنیم! اگر فرضیه‌هایمان بدون فکر باشند و آنها را در یک تریبون جار بزنیم، یکی از مهمترین صفاتی که بیانگر حماقت‌اند را کسب کرده‌ایم و به عرصه‌ی ظهور نیز گذاشته‌ایم.

سرکار خانم نوشین معراجی، در زمانی که آن جمله‌ی معروفشان را گفتند، یک احمق بودند. عامدانه «بود» را به کار می‌برم و نمی‌نویسم «هستند»، زیرا شاید هم‌اکنون به جمله‌ی غیرعقلانی که فرمودند فکر کرده و پشیمان شده باشند و لذا عذرخواهی کنند.

اگرچه به نظرم ایشان برای ادامه‌ی حیات و حفظ جان، رسما عذرخواهی خواهند کرد (اگر تا هم‌اکنون نکرده باشند).

علامه حلی و تصوف

علامه حلی در مورد صوفیه نقل می‌کند: «من خودم گروهى از صوفيّه را در كنار قبر امام حسين (عليه السلام) ديدم كه نماز مغرب را همگى- جز يك نفر- به جا آوردند سپس بعد از ساعتى نماز عشاء را خواندند، جز آن يك نفر كه همچنان نشسته بود! سؤال كردم چرا اين شخص نماز نمى‏ خواند؟! گفتند: او چه نيازى به نماز دارد؟ او به حق پيوسته است! آيا جايز است ميان او و خداوند حاجبى ايجاد كرد؟ نماز بين او و پروردگار حاجب است»!

منبع:

نهج الحق و كشف الصدق‏، حسن بن يوسف بن مطهّر حلّى‏، دار الكتاب اللبناني‏، بيروت، 1982 م‏، چاپ اول‏، ص 58.

احادیث پیامبر در مورد تصوف

اى ابوذر! در آخرالزمان قومى پديد مى‌آيد كه در تابستان و زمستان لباس پشمينه مى‌پوشند و اين عمل را براى خود فضيلت و نشانه زهد و پارسايى مى‏‌دانند آنان را فرشتگان آسمان و زمين لعن مى‏‌كنند.

نکته: این دیدگاه‌های شبیه به آنچه خانم معراجی تفضل فرمودند بی‌شباهت به برخی اعتقادات تصوف نیست.

منبع:

وسائل الشيعة، شيخ حر عاملى، محمد بن حسن‏، مؤسسة آل البيت(عليهم السلام‏)، قم‏، 1409 هـ ق، چاپ اول‏، ج ‏5، ص 35؛ جلوه حق (بحثى پيرامون صوفيگرى در گذشته و حال)، همان.

پروژه‌ی سخت و افکار سر صبح من!

به نام خدایی که همین نزدیکی است

موهایم هنوز خیس هستند و نشان از دوش‌گرفتن برای غلبه بر خواب دارند... در کنارم بسته‌ی نانی است که تمام‌شده و فقط کمی خورده‌نان در آن مانده و نیز بطری نوشابه‌ی فانتا با آن نوار زردرنگش که درون آن آبی زلال است... این دو (آب و نان!) اثبات می‌کنند که صبحانه‌ام مختصر و برای زنده‌ماندن بوده... کمی آن‌طرف‌تر نیز دفتر، خودکار، کاغذ دیجیتال (که پریروز به دستم رسید) و تسبیح سبزرنگم نشان می‌دهند که بلافاصله بعد از نماز صبح و در تاریکی هوا، شروع کرده‌ام به ادامه‌ی کار!

صدای یکی از کاراکترهای سریال مختارنامه در سرم می‌پیچید: «نمازت قبول، مسلمان!». البته نه از این کاراکترهای جذاب و ...، بلکه یک فرد کوروکچلی بود که کاراکتری فرعی بود و فکر کنم آخر سر هم مُرد. امیدوارم جزو شخصیت‌های بدِ ماجرای کربلا نبوده و حداقل نادانی بی‌طرف بوده باشد...

خلاصه، فکر می‌کنم در هفته‌ی اخیر به اندازه‌ی کافی به جسمم بی‌خوابی را چشانده‌باشم. پروژه‌ای داریم که جالب است... هر چقدر رویش کار می‌کنی بهتر نمی‌شود (در حد قابل قبول ما). صدای لپ‌تاپم را می‌شنوم که هواکش (فَن) آن دارد مدام زوزه می‌کشد. این روزها با این صدا به خواب رفته‌ام، در خواب این صدا را شنیده‌ام و با آن بیدار شده‌ام... بیچاره چند روز است که دارد پردازش می‌کند... فکر کنم آن قبلی که اواسط ترم سوخت هم همین وضعیت را چشیده باشد...

به صفحه‌ی آن مجددا نگاه می‌کنم... دارد عدد ۶۷٪ را نشان می‌دهد که کمی دلگرم‌کننده است. در یکی از مقالات دانشگاه استنفورد برای مدل و مساله‌ی مشابه عدد ۵۹٪ بود که کمتر از نتیجه‌ی فعلی ماست...

راستی پروژه‌ی ما طبق معمول، پیش‌بینی بورس است! مُد شده... نه؟

در حالی که انتظار می‌کشم لپ‌تاپ سرچ خودش در فضای پارامتر‌های SVM را انجام دهد؛ افکاری متلاطم که با بی‌خوابی در هم تنیده‌اند، به سرعت از ذهنم عبور می‌کنند... با خودم فکر می‌کنم: طمع چیست؟

طمع را در دهه‌ی اخیر به چشم دیدم! طمع خانه‌هایی هستند که فروخته‌شدند تا با پولِ آن سهام پدیده بخرند و بعدا با بلایی که سر پدیده آمد؛ ارزششان شدیدا افت کرد و صاحبانشان از خانه‌دار به اجاره‌نشین تبدیل شدند!

طمع، رفتار مضحک فردی است که چند ماشین دارد و هر روز از ایران‌خودرو و سایپا انتقاد می‌کند اما در صف خرید خودرو نام‌نویسی می‌کند تا بعدا آن را به قیمت بالاتر بفروشد!

طمع، پروژه‌هایی هستند که در بدو ورود و نیز در هنگام خروچ یک مدیر یا مسوول، روبانِ آنها با یک قیچی مسخره بریده شده و یا کلنگی است که بر خاک زده می‌شود...

طمع، تب‌وتابی است که در همین زمان‌های نزدیک وقتی بورس دولتی وارد کار شد از مردم دیده شد... از بیگانه ز چه نالیم؟ از ماست که بر ماست!

و پس از نوشتن این آخرین جمله، صدایی در ذهن کم‌خوابیده‌ام(!) می‌پیچد: چرا قیمه‌ها رو میریزی تو ماستا؟

و پشت‌بند آن مجددا صدایی می‌پیچید: ها؟

طمع، رفتار آن مجری است هنگامی که پس از شعرخواندن طرف مقابلش که شاعر است و خودش شعر سروده، باید حتما او هم یکی دو بیت از شاهکارهایی که (مثل من) به سختی به‌ذهن سپرده را بخواند تا خوانده باشد!

طمع را در ظاهر هم می‌توان دید... اتفاقا در آنان که می‌خواهند زیباروی باشند، بیشتر است! طمع در هایلایت موهایی است که کاربردشان جلب توجه است...

صدایی در مغزم می‌گوید: راستی دقت‌کرده‌ای که موهای هایلایت‌شده از جلو و زیر شال‌هایی بیرون می‌زنند که جنس آنها به‌گونه‌ای است که ضریب اصطکاک ایستایی و حرکتیشان هر دو پایین است؟ البته این هم مثل خیلی موارد دیگر اتفاقی است... در واقع علم و تکنولوژی نساجی هنوز آنقدر پیشرفت نکرده که روسری و شال با همان ظاهر اصطکاک بالایی هم داشته باشد...

و باز هم صدای کاراکتر مختارنامه در مغزم می‌پیچید: «خدا قوت، مسلمان!»

طمع، کیفچه‌ی کوچک آرایشی است که دخترک دانشجو هر روز با خودش می‌آورد تا بلافاصله پس از عبور از گیت دانشگاه در دستشویی دانشکده با آن خودش را قابل قبول‌تر کند (در دید خودش)...

راستی... آیا این درصد بالایی که تیم ما می‌خواهد به آن برسد طمع نیست؟

خدایا...

طمع من را هم را احاطه‌کرده است!

طمع، ترس من از کم‌شدن نمره است!

طمع، میل من برای بالاتر رفتن نمره است!

طمع، دغدغه‌ی من برای درصد این کار است!

طمع، موهای خیس من است و سوزش چشمانم!

طمع، صدای زوزه‌ی لپ‌تاپ من است که گریان است!

لازم است اول خودم را درست‌کنم و بعد بقیه را؛ اما چه کنم که لقمان حکیم گفت: از بی‌ادبان!

راستی... در هنگام نوشتن این متن، درصد رسید به ۶۸٪

خوش‌به‌حالم!

بچش ای طمع!

کرامت

به نام خداوند یکتا

خدایا... این گزاره را در ذهن من و هر کس که این را میخواند حک کن، مانند حکاکی نقش بر سنگ:

«کرامت این نیست که کارهای عجبب و خارق العاده انجام بدهی و خواب‌های عجیب ببینی و دیگران خواب تو را ببینند و ...، کرامت این است که نیاز مردم را رفع کنی.»

آیت الله صافی گلپایگانی (برداشت من، نه عین کلمات ایشان)

خدا رحمتشان کند، و ما را نیز هم

مرگ و میر واکسن

بسم الله الرحمن الرحیم

دوستان عزیزی که میگن واکسن میکشه...

راست می‌گن...

من واکسن زدم و مردم.

محکومیم به خودبینی

به نام خدایی که همین نزدیکی است

تصویری که در زیر مشاهده می‌کنید، ساختار شبکیه‌ی چشم است.. ارزش بررسی‌کردن دارد! البته رنگ‌بندی را جدی نگیرید؛ بیانگر رنگ واقعی نیست و برای مشخص‌کردن لایه‌های شبکیه اینگونه ترسیم شده است.

می‌دانستید که آدمی اول خودش را می‌بیند و بعدا جهان را؟

ساختار شبکیه‌ی چشم (تقریبا همه‌ی پستانداران)

به تصویر بالا نگاه کنید... لایه‌ی آبی در بخش جلوتری از چشم است و لایه‌ی قرمز آخر چشم قرار دارد. پس در ساده‌ترین تحلیل انتظار داریم که وقتی نور به چشم می‌رسد، آن را اول با لایه‌ی آبی، بعد با سبز و در آخر با قرمز ببینیم. اما برعکس است!

مراحل دیدن

  1. نور وارد چشم می‌شود.
  2. نور از لایه‌های آبی و سبز رد شده و به لایه‌ی قرمز برخورد می‌کند.
  3. لایه‌ی قرمز (گیرنده) نور را دریافت‌کرده و به پالس عصبی تبدیل می‌کند.
  4. لایه‌ی گیرنده پالس را به لایه‌ی سبز میدهد و لایه‌ی سبز تقریبا بدون هیچ پردازشی آن را به لایه‌ی آبی تحویل می‌دهد.
  5. لایه‌ی آبی پردازش‌های ابتدایی را انجام داده و اطلاعات را می‌فرستد به مغز برای پردازش بیشتر.

قرآن کریم
اینجاست که مغز آدمی سوت می‌کشد از اینکه قرآن کریم چرا بارها تاکید داشته که ممکن است شخصی چشم داشته باشد اما کور باشد... حتی مسیر عبور نور نشان می‌دهد که شما ابتدائا با عبور دادن آن (نور) از لایه‌های آبی و سبز آن را اندکی تغییر می‌دهید و سپس آن را روی لایه‌ی قرمز (تبدیل از نور به سیگنال عصبی) دریافت می‌کنید!
چه برسد به مراحل بعد که پردازش‌های مغزی است و دو مسیر عصبی بسیار مهم که یکی از لوب آکسپتال و دیگری از لوب تمپورال عبور می‌کنند در آن درگیرند... اینجاست که حتی اعمال پیشین، عادات و تکرارها می‌توانند در «درک بینایی» شما تاثیر داشته باشند...

به قول سعدی:

پرده برگیر که بیگانه خود این روی نبیند / تو بزرگی و در آیینه‌ی کوچک ننمایی!

منبع ۱: https://www.biointeractive.org/classroom-resources/threelayer-retina
منبع ۲: https://www.researchgate.net/publication/282601766_Spatio-temporal_saliency_detection_in_dynamic_scenes_using_color_and_texture_features

پایان یک دوقطبی و آغاز یک دوقطبی دیگر

به نام خدایی که همین نزدیکی است

صبح بود و اندک مجالی برای تنفس داشتم و کمی در فضای مجازی دور زدم. افکارم را اینجا نه به عنوان تحلیل، بلکه به عنوان یک اتوبیوگرافی که شاید به درد پسینیان بخورد به قلم تحریر در می‌آورم!

ایران بیش از ۲ دهه درگیر دوقطبی اصول‌گرایی/اصلاح‌طلبی بود. وجود یک دوقطبی به خودی خود چیز بدی نیست. کما اینکه خداوند سبحان خود جانداران پیچیده را با یک دو قطبی ذاتی مذکر/مونث آفریده و به هر کدام اندکی تفاوت‌های میکروسکوپیک داده که در ابعاد ماکروسکوپیک، برای مثال در انسان، دو اجتماع زنان و مردان را با ویژگی‌های رفتاری بسیار متفاوت ایجاد کرده. (به نادان‌هایی که به خود برچسب فمینیست می‌زنند اگر می‌خواهد بربخورد، بخورد. نظریه‌ی برابری آنان مشکلات علمی/اجتماعی/دینی متعددی دارد که حتی ارزش ندارد در مورد آن اینجا بحث کنم. البته حالت رفتاری آنها هم جالب نیست و چندباری که با ایشان بحث‌کردم بی‌منطقی، تعصب و تحجر در کلامشان موج می‌زد و بحث با چنین فردی نابخردی است.)

حال وجود این دوقطبی مرد/زن، مکانیزمی را به وجود آورده که پیش‌ران انسانیت است. در ایران در فضای تحلیلی/سیاسی نیز یک چنین دوقطبی بوجود آمد. شاهد بودیم که به‌خودی خود این دوقطبی مشکل نداشت و اتفاقا مباحثاتی که بین اعضای هر گروه صورت می‌گرفت، آنگاه که در فضای مسالمت‌آمیز و علمی بود باعث نظریه‌پردازی، افزایش آگاهی و حتی رشد شخصی افراد می‌شد (هنگامی که باید نظر مخالف را با رعایت ادب تحمل می‌کردند).

اما لحظاتی بود که هر کدام از این قطب‌ها دچار انحرافات و لغزش‌ها می‌شدند و عمده علت این بود که از اصل وجودی و ارزش‌های اصلی خویش فاصله گرفته و درگیر «هواداری»، «تیم‌بازی» و «تعصب تیمی» می‌شدند.

کار به‌جایی رسید که در هر دو قطب گاها رویش‌هایی از افرادی را دیدیم که دیگر از ارزشهای اصیلِ خود یعنی انقلاب مردمی اسلامی، دفاع از مردم و رهبرشان، زهد اجتماعی و حکومت اسلامی فاصله‌گرفتند و اینقدر این مطلب واضح است که به شرح بیشتر آن که باعث حاشیه‌پردازی می‌شود وارد نمی‌شوم. شما هم به عنوان خواننده اگر دارید علمی می‌خوانید، مراقب باشید که احساس خاصی به شما دست ندهد.

به هر حال، هرکس مرا بشناسد می‌داند که یک ناظرِ بی‌طرف (در قبال اعضای این دو گروه ۰ نه تفکرات آنها) هستم که دیدگاهش حق بودن اصل انقلاب و حاکمیت اسلام است (بنا به دلایل عقلی و علمی) و با اینکه با افراد هر قطب صحبت و تبادل نظر می‌کنم، اما دوست ندارم به خودم برچسبی غیر از مسلمان بزنم. به‌عنوان چنین فردی ذکر می‌کنم که جریان اصلاح‌طلبی به علت دوری‌گرفتن بیش از حد از دستور قرآن (کلام حق خداوند) که گفته به غیرمسلمان (فرد تسلیم خداوند) اعتماد کامل نکن و متاسفانه پافشاری بر دیدگاهش اتفاقات ناگواری را برای ایران رقم زد و باعث‌شد که خودش از بین برود که این از بین رفتن هم فوایدی داشت و احتمالا مضراتی هم داشته باشد که ذهنِ کم‌تجربه‌ی من نمی‌داند... به هر امر، یکی از فوایدش این بود که نشان داد: «یا ایها الذین امنوا امنوا!»

لذا ایران در حال حاضر دوقطبی سیاسی ندارد و اگر کمی تحلیل‌گر باشید، این را متوجه می‌شوید و اصلا موضوع پیچیده‌ای نیست. اما جالب است که اکنون شاهد شکل‌گیری دوقطبی‌های دیگری هستیم که متاسفانه از ابتدای شکل‌گیری دیده می‌شود «متعصبانه» دارند شکل می‌گیرند...

در این بین دوقطبی‌های فلسفی خیلی نظرم را جلب می‌کند... مدرنیته این بار دارد در لباس فلسفه ظاهر می‌شود و این عمیق‌تر از دوقطبی‌های سیاسی است؛ زیرا نسل‌های بعد را دانشگاه می‌سازد، نه سیاسیون. سیاسیون (به طور مستقیم) عمدتا بیشتر حاضرین را دستخوش تغییر می‌کنند، نه پسینیان.

آیا مدرنیته بد است؟

قطعا مطلب دیگری می‌طلبد! این حدیث دراز است! اما به طور کلی باید بگویم آنچه که وقتی می‌گوییم مدرنیته در اکثر اذهان شکل می‌گیرد بد است چون خطرناک است! پس اجازه بدهید که من نگویم مدرنیته زیرا تمام دستاوردهای مدرنیته بد نیست. منظور من یک تفکر خاص است (که البته چون خیلی رایج است به آن می‌گویم دیدگاه رایج...) لذا باید دقیق‌تر باشم و بگویم «مدرنیته‌ی افراطیِ تضادافزاینده‌ی حامیِ‌پول تابعِ‌پول» که سرواژه‌ی آن می‌شود «ماتحت».

خطر کجاست؟

به نظرم خطر در شکل‌گیری این دوقطبی در بین فلسفیون دانشگاهی است که سال‌ها ما را به عقب یا جلو می‌راند. اگر نحوه‌ی شکل‌گیری این دوقطبی بد باشد و افراطیون سنت‌گرایی و مدرنیته‌خواهی در آن نقش داشته باشند، ممکن است سالها عقب بیافتیم و اگر متفکرین، آزاد‌اندیشان و اخلاق‌مداران این دوقطبی را در سطح ابتدائا دانشگاه و سپس افکار عمومی زمامداری کنند، موجب اعتلا نیز ممکن است بشود...

الله اعلم!

توان انجام کار درست

خدایا

به من توان بده که کار درست را انجام بدهم. به من کمک کن که بر خودم مسلط باشم.

بار الهی، به من کمک کن که منطقی‌ترین انسان روی زمین باشم. احساسات را آنگاه که غلط است، در تصمیمات و مهم‌تر از آن رفتارم، داخل نکنم. به من کمک کن که عقلم را بر نفسم چیره کنم. قلبم را همسوی عقلم قراربده، نه همسوی نفسم.

فقر و ثروت (۱)

به نام خدایی که همین نزدیکی است...

نظر سومی که یکی از عزیزان در مورد نوشته‌ی «گوشی زینب سلیمانی» دادند، باز هم نوشته‌ی جدیدی می‌طلبد. موضوع جالبی است و آدمی را به فکر فرو می‌برد...

مگر انتظار نداریم که در میان خانواده‌های کم‌درآمدتر معضلاتی مثل چشم‌وهم‌چشمی، تنگ‌نظری، بدخواهی و ... کم‌تر دیده بشود و در مقابل دل‌های این افراد به هم نزدیک‌تر باشد؟ پس چه شده است که وضعیت امنیت مالی در سال‌های اخیر که در ایران فقر بیشتر شده، پس‌رفت داشته و سرقت مواردی مثل گوشی، باتری ماشین (که همین چند ماه پیش برای خودم رخ داد!)، خودِ ماشین (!) و ... اینقدر نرخ بالایی را تجربه می‌کند؟

در این مورد دیدگاهی دارم که کمی دردناک است... امیدوارم علت دردناکی نظر من، حق بودن آن باشد... حقیقت، دردناک و خوش‌فرجام بوده و باطل شیرین و بدفرجام است؛ پس بیان می‌کنم و این جام تلخ را سر بکشیم!

آیا واقعا کم‌بودن مال باعث می‌شود دل‌های آدم‌ها به هم نزدیک بشود؟

مخالفم... به نظرم این یک دروغ بزرگ است که تلویزیون کشورهای مختلف به خوردِ مردمانش داده و علاوه بر اینکه مبنای محکمی ندارد، گاها کاملا برعکس آن رخ می‌دهد و می‌بینیم... یادم می‌آید که سال‌ها پیش یکی از سریال‌های تلویزیونی بود که در ماه مبارک رمضان پخش می‌شد و دقیقا هدفش همین بود که نشان بدهد در خانواده‌های پول‌دار امکانات زیاد اما دل‌ها از هم دور و در مقابل در خانواده‌های کم‌پول امکانات کم و دل‌ها به هم نزدیک است.

یادم می‌آید که حتی در این سریال وقاحت و سهل‌اندیشی را تا حدی پیش بردند که آخر سر اعضای خانواده‌ی پولدار دوست داشتند اموالشان را بدهند و بیایند در محیط قدیمی، کوچک و اصطلاحا پایین‌شهری آن خانواده‌ی کم بضاعت زندگی کنند. «بنده کوچکِ تمام پایین شهری‌های عزیز هم هستم... متن را تا انتها بخوانید.»

اینها فیلم، سریال و افسانه است. اما بیایید در جهان واقعیت سیر کنیم!

فقر، ثروتمندی و زهد

نکته همین است که در بالا نوشتم. بسی احمقانه است اگر ما فقر و زهد را یکی کنیم و این حماقت در رسانه موج می‌زند... البته سال‌های اخیر بهبود داشته و دست از این «خریت» برداشته‌اند. نکته اینجاست که آنچه دل آدمیان را به یکدیگر (در واقع به گوهر وجودی یکدیگر) نزدیک می‌کند، زهد است، نه فقر.

زهد آن گم‌شده‌ای است که آدمی باید به دنبال آن باشد، نه فقر! حتی الآن هم که به این تلقین رسانه‌ای معکوس فکر می‌کنم، عصبانی می‌شوم! زهد یعنی دلِ آدمی نخواهد! یعنی از بند و تقید رها باشد؛ یعنی مال‌دوست نباشد! هم ندار و هم دارا می‌توانند زاهد باشند یا نباشند. زهد با هر دو وضعیت جمع‌پذیر است! زهد یک صفت والای انسانی و مربوط به درون او است، نه بیرون او و در مقابل فقر و ثروت مربوط به بیرون او (اموالش) می‌باشند...

اگر دل من زهد نداشته باشد و فقیر باشم، میل به مالی که «ندارم» درونم را می‌آزرد و (اگر مراقب نباشم) حسادت، چشم‌وهم‌چشمی، بدخواهی، بداندیشی و چندین رذیله‌ی اخلاقی دیگر در من رشد می‌کند! من دنبال مال هستم و به من داده نشده... پس با خدا هم ممکن است به مشکل بخورم... در مقابل وقتی به یک بنده‌ی دیگرش می‌دهد، می‌گویم «او شانس دارد و من ندارم» و اینگونه احمق می‌شوم. ممکن است نسبت به آن بنده‌ی دیگر بدبین و حسود هم بشوم و به خونش تشنه بشوم.

در مقابل اگر دل من زهد نداشته باشد و داشته باشم، میل به مال دارم و مال زیادی هم دارم، پس سهل‌اندیشانه و احمقانه فکر می‌کنم که از سایر بندگان خدا بالاترم، زیرا توانسته‌ام به «هدف زندگی» برسم! در اینجاست که اولا باب تفاخر و فخر فروشی به بقیه باز است. فقیران را با رفتارم می‌آزرم و افتخار می‌کنم که دارم و این اوج هلاکت یک انسان است که به آنچه از مال دارد افتخار کند و چند دهه‌ی بعد همه را بگذارد و برود درون خاک... اینجاست که شما می‌بینید امثال آن سلبریتیِ تپلِ نادان رفتاری را انجام می‌دهد که در شان آدمی نیست و شدیدا قلب مال‌نداران را می‌آزرد!

زهد نداشتن، خطرات بزرگتری هم دارد... یک خطر آن ترس از فقر است که یکی از عوامل هلاکت بشر است! اینجا است که می‌بینید «گدایی» شکل می‌گیرد. فردی دروغ می‌گوید و درآمدش از راه گدایی دروغین، از درآمد ماهیانه من بسیار بیشتر است... همین ترس از فقر انسان را تا سر حد کفر پیش می‌برد و کار به جایی می‌رسد که بسیاری از افراد امام حسین (ع) و یارانش را تکه‌تکه و لگدکوب می‌کنند تا فقیر نشوند؛ با اینکه می‌دانند کارشان اشتباه است!

از آن طرف زهد نداشتن، اژدهای سیری ناپذیری را درون آدمی می‌پروراند که مالی بیشتر و بیشتر و بیشتر می‌‌طلبد... اینجا شما پول‌دارانی را می‌بینید بی‌رحم و وحشی و دور از آدمیت که برای زیادتر کردن مالشان به سادگی حاضرند پای بر سر دیگران بگذارند و از آنها بالا بروند...

فقط در یک نکته با تلویزیون موافقم...

زهد نداشته باشی و دارا باشی، نهایتا به افسردگی‌های عجیب و توصیف‌ناپذیری دچار می‌شوی که به جنونت منجر می‌شود... خودکشی، دگرکشی، بیماری‌های سادیستیک، تفریحات عجیب و غریب و ... از اینجا ناشی می‌شوند. معتقدم ثروتمندانِ نازاهد (نه ثروتمندان زاهد) در افسردگیِ «عمیق و ریشه‌داری» به سر می‌برند که فقط اگر پای دردودلشان بنشینی برایت معلوم می‌شود و کار هر کس نیست از ظاهر امر این را بفهمد.

تکبر ناشی از مال هم که احمقانه‌تر است از آنکه بخواهیم روی آن بحث کنیم و سعدی زیبا گفته: «ده درویش بر گلیمی بخسبند و دو پادشاه در اقلیمی نگنجند!»

دو مثال همیشگی من

من همیشه سقراط و افلاطون را مثال می‌زنم. سقراط به شدت فقیر بود و افلاطون (شاگرد او) شدیدا پولدار! اما نهایتا نامی که از آنها به جای مانده ناشی از فقر و ثروت آنها نیست، بلکه علمشان برای بشری به یادگار مانده و نامشان را یدک می‌کشد...

در کنار اینها، انسانِ کامل، معنای انسانیت، خروجی حقیقی اسلام و معدن عجائب، حضرت علی ابن ابی طالب (ع)، مثال بسیار دقیقی است... اگر زندگی اقتصادی وی را بررسی کنیم، دو فاز کاملا متفاوت را در این زندگی می‌بینیم... جوانی و اول زندگی و فقر شدید مالی و در این حال بخشش غذای افطاریِ خود، همسر و فرزندانش به مدت سه شب پشت سر هم به فقیر،‌ مسکین و یتیم... و وای به حال ما که از خودمان درآورده‌ایم «چراغی که به مسجد رواست به خانه حرام است» و وقت و بی‌وقت این جمله‌ی خرافی بدون ریشه را به کار می‌بریم و توجیه می‌کنیم، در حالی که خود را پیرو علی می‌دانیم!

در مقابل پس از سال‌ها کارآفرینی (!) و تلاش خردمندانه و آبادسازی، در دوران میان‌سالی ایشان به ثروت بسیار عظیمی رسیدند و در این حال، باز شما آن مردی را می‌بینید که

ناشناسی که به تاریکی شب *** می برد شام یتیمان عرب

پادشاهی که به شب برقع پوش*** می کشد بار گدایان بر دوش

و اینجاست که از نهاد آدمِ حق‌گرا فریاد برمی‌آید: اشهد ان علیا ولی الله!

در پس پست قبل

به نام خدایی که همین نزدیکی است

با توجه به سوالاتی که یکی از خوانندگان وبلاگ (با تشکر از ایشان)، در مورد پست پیشین مطرح کردند؛ می‌توان بحث را اینگونه به پیش برد...

بررسی از دیدگاه نظر رهبری

پیش از هر چیز باید ببینیم که آیا این دو مورد، یعنی خرید گوشی آیفون و پیروی از حرف رهبری به‌طور همزمان جمع‌پذیر هستند یا نه؟ برای این منظور هم به اطلاعات نیاز داریم و هم به انجام پروسه‌ی فکری. تا جایی که زمان به من اجازه داد تحقیق‌کنم، به ویدئوی زیر رسیدم:

سخنان رهبری در مورد واردات گوشی لوکس

که در آن مخاطب هیئت دولت (پیشین) است و از آنان خواسته می‌شود که واردات گوشی لوکس را کنترل کنند؛ و اینکه مقدار بسیار زیادی ارز صرف واردات گوشی لوکس (آن هم از نوع آمریکایی) به ایران می‌شود را مذمت می‌کنند. پس تا بدینجا مخاطب دولت و مذمت واردات است.

حال باید ببنیم که چرا باید با واردات گوشی لوکس به داخل ایران مخالفت صورت بپذیرد؟ به نظر من مهمترین مساله، لوکس‌بودن گوشی است. منظورم بحث تجمل‌گرایی نیست؛ بلکه منظورم خروج بیش از حد ارز از کشور است به ازای ویژگی‌ای که به آن اندازه (در شرایط فعلی) نمی‌ارزد و روی اقتصاد تاثیر گذاشته. این مساله (کنترل واردات کالای لوکس) خیلی بحث سلیقه نیست؛ اینجا بحث اقتصاد مطرح است و با تماشای مجدد ویدئوی صحبت‌های رهبر این مساله مشخص است...

اگر از این دید به مساله نگاه‌کنیم، می‌بینیم که رهبر به هیچ وجه در بحث سلیقه وارد نشده‌اند. کمااینکه اگر سلیقه‌ی من چیزی را بطلبد که به ضرر یک اجتماع است، حق ندارم روی سلیقه‌ی خودم پافشاری کنم. در واقع اصلا صحبت رهبری در مورد خرید نبوده! در مورد واردات است.

نظر شخصی خودم در مورد (اکثر) محصولات اپل

می‌خواهم کمی رک باشم و نظرات فنی خودم در مورد گوشی‌های اپل را بی‌پرده بیان کنم. در یک جلمه: «به نظرم آیفون، بسیار مزخرف است»

  1. در چند سال اخیر بسیاری از سیاست‌های طراحی خود را ۱۸۰ درجه تغییر داده است.
  2. فایل منیجر ندارد، مگر اینکه آنرا Jail-Break کنید.
  3. مارکت اپلیکیشن‌های آن رسما کشورمان را تحریم کرده.
  4. وقتی وب‌اپلیکیشن می‌نویسم، مرورگرِ تافته‌ی جدابافته‌ی آن (سافاری) رفتار متفاوتی با بهترین مرورگر یعنی Firefox (و Google Chrome که هسته‌ی آن را کپی‌برداری کرده) و حتی ورژن آخر Microsoft Edge دارد و برای توسعه‌ی برنامه‌ی سازگار با این مرورگر، به یک گوشی آیفون نیاز دارید؛ چرا که مرورگر آن هیچ‌جای دیگر نصب نمی‌شود.
  5. افتخار می‌کند به این که سیستم‌عاملش با سخت‌افزارش Matched است و High Performance کار می‌کند، حال آنکه هنر این است که سیستم عاملی بنویسی که روی همه چیز کار کند و بهینه باشد، مثل Ubuntu 20.04 (که ورزن ۲۲ آن هم به زودی عرضه می‌شود) و اسطوره‌ی این امر (که متاسفانه امنیت ندارد) یعنی ویندوز.
  6. به هیچ‌وجه امکاناتی مثل S-Pen سامسونگ ارائه نمی‌دهد.
  7. سیستم‌عامل آن شدیدا Closed-Source است.
  8. بلوتوث محدود، هندزفری محدود، شارژر محدود
  9. SD Card نباید بخورد؛ چون شما باید مجبور شوید پول برای حافظه‌ی داخلی بالاتر بدهید و نیز به استفاده از Apple Cloud Storage وادار بشوید.
  10. با همه‌ی اینها، قیمتی شدیدا بالا را تجربه می‌کنید که توجیه آن High Quality Design and Implementation است و قسم به گوشی‌های شکسته‌ی آیفون، که این توجیه آنقدرها هم قوی نیست!

نظر شخصی من در مورد آیفون زینب سلیمانی

نظر شخصی است. به پای هم‌کیشان من نوشته نشود چون ممکن است من در جهل مرکب باشم.

معتقدم ایشان نه جرمی مرتکب‌شده، نه گناهی، نه حرکتی مقابل رهبری انجام داده... من در مورد گوشی آیفون او نظرِ قاطعی نمی‌دهم، چون نمی‌دانم چرا این گوشی را در دست داشت. اما حتی اگر این گوشی را خریده باشد و بیاید جلوی دوربین و همان حرف‌هایی را بزند که یک خانم سلبریتیِ تپل (معمولا انسان با خوردن تپل می‌شود و معمولا معده‌ی پر، عقل را ضعیف می‌کند) زمانی زدند (و یک معذرت‌خواهی ساده هم نکردند)، چون فرزندِ مردی است که امنیت کشورم را مدیون ایشان هستم، از او دفاع می‌کنم و نمی‌گذارم کسی آبرویش را ببرد و این را کوچکترین دِین خودم در مقابل پدر این آدم می‌دانم.

اما مثل هر انسان دیگری، اگر کسی نظر من را در مورد خرید گوشی آیفون بپرسد، اگر صلاح در گفتن حقیقت (و نه سکوت) باشد، همان حرف‌های بالا را می‌زنم!

دوستانی که از فرزند سردار سلیمانی خوب دفاع نکردند

کار این دوستان اشتباه است؛ زیرا خداوند در قرآن کریم فرموده: یا ایّها الّذین امنوا اتّقوا اللَّه و قولوا قولا سدیدا

اما من با این افراد هم دعوایی ندارم، چون می‌دانم اینها قصدشان این بوده که از دخترِ این بزرگمرد دفاع‌کنند؛ منتها راه را اشتباه رفتند و مولای متقین فرمود: انما الاعمال بالنیات...

خداوند به انگیزه‌ی دلها آگاه است و این حرکت ناشیانه‌ی اینها را اگر صلاح بداند اصلاح می‌کند؛ اگر هم صلاح نداند، باز هم من چیزی را از دست نداده‌ام، زیرا با اینان دعوا نکرده‌ام!

احترام به همه‌ی سلیقه‌ها

روزها و ساعت‌ها و دقایق زیادی در مورد این عبارت فکر کرده‌ام... در این ساعتی که این متن را می‌نویسم، نظرم این است که «تقریبا» باید به همه‌ی آدم‌ها احترام بگذاریم نه همه‌ی سلایق؛ آن هم در صورت وجود شرایط.

برای مثال فردی که مرتبا بی‌احترامی می‌کند، نباید بیشتر از حدی به او احترام گذاشت؛ زیرا به ضرر خودش است و باعث می‌شود بیشتر در جهل مرکب فروبرود. مهربانی به چنین فردی، این است که در اوقاتی که در جمع نیست به او بی‌احترامی کنید تا طعم آن را بچشد. اگر این طعم برایش دلپسند بود شما باید خود را نجات بدهید و از چنین فردی دوری کنید تا سالم بمانید! و اگر دل‌پسند نبود، سعی می‌کند خودش را اصلاح کند.

اما احترام به همه‌ی سلایق به نظرم درست نیست؛ زیرا سلیقه (در معنای عام آن) امری برخواسته از ناخودآگاه مغز است و ناخودآگاه مغز با تکرار تاثیر می‌پذیرد و اگر چیزی باطل و مضر باشد و عده‌ای برای منافع شخصی خودشان آن را تکرار کنند، مغز بسیاری از افراد آن چیز غلط را می‌پسندد. مثل پفک، پیتزا، شلوار لی پاره، اخیرا هم‌جنس‌گرایی در اروپا و ... . پس اگر به سلیقه‌ی اینان احترام بگذاریم، باعث می‌شویم در جهل مرکب فرو بروند.

نکته اینجاست که بین احترام گذاشتن، احترام نگذاشتن و بی‌احترامی کردن تفاوت وجود دارد. در اغلب موارد، ما نباید به سلایق غلط «جسارت کنیم» اما به این معنی نیست که به این سلایق احترام محض بگذاریم!

البته هنر این است که تشخیص بدهیم آن سلیقه برای فرد بُت شده یا نه؟ اگر بُت شده که به هیچ وجه نباید بی‌احترامی کنیم، زیرا او هم جوش می‌آورد و بی‌احترامی می‌کند!

کامنت سوم ان شاء الله در پست بعد!