به نام خدایی که همین نزدیکی است

موهایم هنوز خیس هستند و نشان از دوش‌گرفتن برای غلبه بر خواب دارند... در کنارم بسته‌ی نانی است که تمام‌شده و فقط کمی خورده‌نان در آن مانده و نیز بطری نوشابه‌ی فانتا با آن نوار زردرنگش که درون آن آبی زلال است... این دو (آب و نان!) اثبات می‌کنند که صبحانه‌ام مختصر و برای زنده‌ماندن بوده... کمی آن‌طرف‌تر نیز دفتر، خودکار، کاغذ دیجیتال (که پریروز به دستم رسید) و تسبیح سبزرنگم نشان می‌دهند که بلافاصله بعد از نماز صبح و در تاریکی هوا، شروع کرده‌ام به ادامه‌ی کار!

صدای یکی از کاراکترهای سریال مختارنامه در سرم می‌پیچید: «نمازت قبول، مسلمان!». البته نه از این کاراکترهای جذاب و ...، بلکه یک فرد کوروکچلی بود که کاراکتری فرعی بود و فکر کنم آخر سر هم مُرد. امیدوارم جزو شخصیت‌های بدِ ماجرای کربلا نبوده و حداقل نادانی بی‌طرف بوده باشد...

خلاصه، فکر می‌کنم در هفته‌ی اخیر به اندازه‌ی کافی به جسمم بی‌خوابی را چشانده‌باشم. پروژه‌ای داریم که جالب است... هر چقدر رویش کار می‌کنی بهتر نمی‌شود (در حد قابل قبول ما). صدای لپ‌تاپم را می‌شنوم که هواکش (فَن) آن دارد مدام زوزه می‌کشد. این روزها با این صدا به خواب رفته‌ام، در خواب این صدا را شنیده‌ام و با آن بیدار شده‌ام... بیچاره چند روز است که دارد پردازش می‌کند... فکر کنم آن قبلی که اواسط ترم سوخت هم همین وضعیت را چشیده باشد...

به صفحه‌ی آن مجددا نگاه می‌کنم... دارد عدد ۶۷٪ را نشان می‌دهد که کمی دلگرم‌کننده است. در یکی از مقالات دانشگاه استنفورد برای مدل و مساله‌ی مشابه عدد ۵۹٪ بود که کمتر از نتیجه‌ی فعلی ماست...

راستی پروژه‌ی ما طبق معمول، پیش‌بینی بورس است! مُد شده... نه؟

در حالی که انتظار می‌کشم لپ‌تاپ سرچ خودش در فضای پارامتر‌های SVM را انجام دهد؛ افکاری متلاطم که با بی‌خوابی در هم تنیده‌اند، به سرعت از ذهنم عبور می‌کنند... با خودم فکر می‌کنم: طمع چیست؟

طمع را در دهه‌ی اخیر به چشم دیدم! طمع خانه‌هایی هستند که فروخته‌شدند تا با پولِ آن سهام پدیده بخرند و بعدا با بلایی که سر پدیده آمد؛ ارزششان شدیدا افت کرد و صاحبانشان از خانه‌دار به اجاره‌نشین تبدیل شدند!

طمع، رفتار مضحک فردی است که چند ماشین دارد و هر روز از ایران‌خودرو و سایپا انتقاد می‌کند اما در صف خرید خودرو نام‌نویسی می‌کند تا بعدا آن را به قیمت بالاتر بفروشد!

طمع، پروژه‌هایی هستند که در بدو ورود و نیز در هنگام خروچ یک مدیر یا مسوول، روبانِ آنها با یک قیچی مسخره بریده شده و یا کلنگی است که بر خاک زده می‌شود...

طمع، تب‌وتابی است که در همین زمان‌های نزدیک وقتی بورس دولتی وارد کار شد از مردم دیده شد... از بیگانه ز چه نالیم؟ از ماست که بر ماست!

و پس از نوشتن این آخرین جمله، صدایی در ذهن کم‌خوابیده‌ام(!) می‌پیچد: چرا قیمه‌ها رو میریزی تو ماستا؟

و پشت‌بند آن مجددا صدایی می‌پیچید: ها؟

طمع، رفتار آن مجری است هنگامی که پس از شعرخواندن طرف مقابلش که شاعر است و خودش شعر سروده، باید حتما او هم یکی دو بیت از شاهکارهایی که (مثل من) به سختی به‌ذهن سپرده را بخواند تا خوانده باشد!

طمع را در ظاهر هم می‌توان دید... اتفاقا در آنان که می‌خواهند زیباروی باشند، بیشتر است! طمع در هایلایت موهایی است که کاربردشان جلب توجه است...

صدایی در مغزم می‌گوید: راستی دقت‌کرده‌ای که موهای هایلایت‌شده از جلو و زیر شال‌هایی بیرون می‌زنند که جنس آنها به‌گونه‌ای است که ضریب اصطکاک ایستایی و حرکتیشان هر دو پایین است؟ البته این هم مثل خیلی موارد دیگر اتفاقی است... در واقع علم و تکنولوژی نساجی هنوز آنقدر پیشرفت نکرده که روسری و شال با همان ظاهر اصطکاک بالایی هم داشته باشد...

و باز هم صدای کاراکتر مختارنامه در مغزم می‌پیچید: «خدا قوت، مسلمان!»

طمع، کیفچه‌ی کوچک آرایشی است که دخترک دانشجو هر روز با خودش می‌آورد تا بلافاصله پس از عبور از گیت دانشگاه در دستشویی دانشکده با آن خودش را قابل قبول‌تر کند (در دید خودش)...

راستی... آیا این درصد بالایی که تیم ما می‌خواهد به آن برسد طمع نیست؟

خدایا...

طمع من را هم را احاطه‌کرده است!

طمع، ترس من از کم‌شدن نمره است!

طمع، میل من برای بالاتر رفتن نمره است!

طمع، دغدغه‌ی من برای درصد این کار است!

طمع، موهای خیس من است و سوزش چشمانم!

طمع، صدای زوزه‌ی لپ‌تاپ من است که گریان است!

لازم است اول خودم را درست‌کنم و بعد بقیه را؛ اما چه کنم که لقمان حکیم گفت: از بی‌ادبان!

راستی... در هنگام نوشتن این متن، درصد رسید به ۶۸٪

خوش‌به‌حالم!

بچش ای طمع!