اینترنت ارزون‌تر

به نام خدایی که همین نزدیکی است

امروز یک برنامه‌ی جدید رو معرفی می‌کنم. اسمش هست «ارزونت». با این برنامه می‌تونید به صرفه‌ترین بسته‌ی اینترنت همراه رو بخرید و سرتون کلاه نره. اگر هم خواستید بسته‌ای بخرید چک کنید که چقدر ازتون سود گرفته می‌شه براش.

لینک برنامه‌ی ارزونت

بنزما و تتلو: افکار گنگ من در نیمه‌ی شب

به نام خدایی که همین نزدیکی است

دیشب نیمه‌ی اول و ابتدای نیمه‌ی دوم بازی رئال مادرید و چلسی رو دیدم. به ذهنم خطور کرد که کریم بنزما بازیکن الجزایری الاصل تیم ملی فرانسه و رئال مادرید که دیشب در لیگ قهرمانان اروپا سه گل زد و امیرحسین مقصودلو معروف به امیر تتلو که شاید بیش از ۹۰٪ پوستش تتو شده هر دو ۳۴ ساله‌اند، اما این کجا و آن کجا؟

از آن طرف فرهاد اصلانی که چندین روز پیش حاشیه‌ساز شده بود و شهید حجت‌الاسلام اصلانی هم هر دو اصلانی هستن؛ اما باز این کجا و آن کجا؟

و بدترین مردم، خودِ من هستم که بدی‌های خودم رو می‌دونم و از عاقبتم خبر ندارم.

دردسرهای درونگرایی

به نام خدایی که همین نزدیکی است

برای افراد برونگرا درک این جمله خیلی سخت است؛ اما درونگرایان برای اینکه انرژی بگیرند واقعا نیاز به تنهایی دارند. البته اگر تیپ ENTJ را مستثنی کنیم.

در واقع هر دو تیپ xNTJ و بخصوص INTJ که شخصیت من است؛ واقعا برای اینکه بتوانند انسان‌های متعادلی باقی بمانند، نیاز به تنهایی دارند. علت این است که ما در جمع آنچه را داریم رو می‌کنیم، در حالی که تمامی نقشه‌هایمان که وجودمان را شکل می‌دهند معوق می‌ماند. INTJ که بدتر هم هست، زیرا انرژی روانی او در تنهایی بازیابی می‌شود.

در حالی این متون را می‌نویسم که در فضای این خانه صدای افراد بلند است و صدای تلویزیون نیز. من در اتاقی خلوت آمده‌ام و ساعت ۲۰:۱۲ شب است. امروز هیچ تفریحی نداشته‌ام و درگیر کارهای اداری دانشگاه و برنامه‌نویسی در شرکت بوده‌ام. واقعا خسته‌ام اما این افراد با صدای بلندشان نمی‌فهمند که چقدر من را اذیت می‌کنند. به سکوت نیاز دارم.

از این می‌ترسم که روزی صدایم بلند شود و داد بزنم: «ساکت بشوید!»

ای کاش می‌دانستند که وقتی همه با هم شروع به بلند صحبت‌کردن می‌کنند و در صحبت هم می‌پرند چقدر اعصاب من به هم می‌ریزد...

بگذریم... به خدا می‌سپارمشان، زیرا آنها نمی‌دانند وگرنه آدم‌های خوبی هستند.

راه ندادن بانوان به ورزشگاه و زنده‌شدن خاطرات من!

به نام خدای عادل

درست از دیروز زمانی که متوجه شدم به خانم‌ها بلیط فروخته‌اند اما آنها را در ورزشگاه راه نداده‌اند اعصابم کمی به هم ریخته است؛ اما امروز زمانی که فهمیدم فدراسیون فوتبال کشور انکار می‌کند و گناهش را پای «بلیط فروش» می‌نویسد، حالت تهوع به من دست داد.

فکر می‌کنم حدود ۴ سال پیش بود، زمانی که دکتر جواهری هاشمی که اکنون مدیرکل ورزش و جوانان استان خراسان رضوی هستند و آن موقع مدیریت مجموعه‌ی ورزشی امام رضا را در مشهد عهده‌دار بودند به من پیام دادند که نیاز به مشاوره‌ی فنی برای هوشمندکردن گیت‌های ورودی مجموعه دارند. وقتی به محل رسیدم با یک سیستم اداریِ چنان بروکراسی‌زده و با چنان فرهنگ زنگ‌زده‌ای مواجه شدم که مجبور شدم دست دکتر هاشمی را رد کنم و اصلا به این مجموعه نزدیک هم نشوم! البته اینکار را با لطایف‌الحیل انجام دادم طوری که ناراحتی پیش نیاید... حقیقتا در آن مدل فرهنگی و در آن سیستم من نمی‌توانستم یک پروژه‌ی چند ماهه را مشاوره بدهم و اگر هم کار را می‌گرفتم خوب پیش نمی‌رفت. بگذریم!

چند ماه بعد مجددا ایشان همین درخواست را از من داشتند و من که خجالت می‌کشیدم این بار هم کار را قبول نکنم، در محل برای برای بازدید میدانی حاضر شدم. می‌خواستم کار را جلو ببرم؛ اما برخی از کارمندان آن مجموعه سنگ انداختند و باز هم مرا مجبور به اتخاذ همان رویه قبلی کردند. فساد را در آن محل می‌دیدم و چون دکتر هاشمی را از نزدیک و به عنوان شخصی پاک‌دست، متواضع و عادل می‌شناسم متوجه شدم که درگیر چه رنجِ جان‌کاهی(!) هستند.

چند ماه بعد خودِ دکتر هاشمی هم آن سمت را ترک گفتند!

دیروز وقتی که ماجراهای مسخره‌ی صورت‌گرفته در بازی ایران-لبنان را شنیدم که با هیچ منطقی جور در نمی‌آید؛ باز خاطراتم زنده‌شد، اما نمی‌خواهم بیشتر از این حادثه را تحلیل کنم. این روزها دارم تلاش می‌کنم که کمی کمتر تحلیل کنم و کمی بیشتر زندگی کنم! به عبارتی کمی صدای گنجشکان را گوش بدهم، در محیط که قدم می‌زنم به درختان دقت‌کنم و حتی غذا را دوستانه‌تر بخورم. و بدینگونه ذهن بیش‌ازحد انتزاعی‌شده‌ام را به بخش‌های لطیف خلقت خداوند کمی نزدیک‌تر کنم تا فردی کاریکاتوری و نامتعادل نباشم!

البته این نسخه را برای شما نمی‌پیچم. شاید شما فردی باشید که باید بیشتر تحلیل کنید و کمتر زندگی کنید!

پی‌نوشت:

واقعا برایم سوال است که مدیریت کل تربیت‌بدنی استان کاری سخت‌تر است یا مدیریت کمپلکس ورزشی امام رضا؟ روزی این را مستقیما از ایشان خواهم پرسید! ان شاء الله!

پایان!

به نام خدایی که همین نزدیکی است...

و در همین لحظه آخرین قسمت فصل اول رو هم آپلود کردم...

خدایا شکرت که این پادکست‌ها مفید بود... امیدوارم این قسمتش هم مفید باشه...

اگر کسی احیانا این پست رو دید و نمی‌دونست چی می‌گم، منظورم این پادکست‌ها هستش...

لینک صفحه پادکست‌ها

اگر فرصت کردید و گوش دادید نظرتون رو به من بگید... اگر به نظرتون بد بود که سعی می‌کنم بهترش کنم. اگر هم خوب بود که خوشحالم می‌کنید!

تصادف رانندگی امروز من! ضد حال بزرگ!

به نام خدایی که حق و بر حق است!

لطفا این رو بخونید و انصافا اگر چیزی بلدید که من رو آروم‌تر کنه بهم بگید!!!

امروز اتفاق جالبی برای من افتاد. یک تصادف رانندگی داشتم که نسبتا شدید بود. البته شاید نشود عنوان شدید روی آن گذاشت. یک دوست عزیز زد به ماشین من. خدا را شکر که اتفاق جانی برای هیچکدام از ما نیافتاد و موتور ماشین‌ها هم به نظرم آسیب جدی ندیده‌اند.

خودم سریع زنگ زدم به پلیس و آدرس دادم. معتقد بودم که تصادف به گونه‌ای است که بهتر است زیر نظر کارشناس پلیس باشد و مصالحه‌ای نمی‌شود آن را رد کرد.

طوری که من ماجرا را دیدم اینطور بود:

طرف مقابل با سرعت بسیار زیادی به سمت ماشین من آمد و سرش توی گوشی بود. خیلی دیر ترمز گرفت و نسبتا محکم به درب عقبی خودروی من برخورد کرد. این در حالی بود که من از خیابان فرعی در سمت چپ این عکس (که نمی‌توانید ببینید) به همین خیابان داخل عکس پیچیده بودم. تصویر زیر را ببینید:

تصویر تصادف - من آبی - طرف مقابل سفید
تصویر تصادف - من آبی - طرف مقابل سفید

فکر می‌کنم برای هر انسانِ منصف و عاقلی بدیهی باشد که با توجه به قسمت آسیب‌دیده‌ی ماشین من، محل چرخ‌های دو ماشین، قسمت جلویی ماشین مقابل و محل آسیب‌دیدگی آن، هیچ توجیهی نمی‌توانیم برای این صحنه بیاوریم جز اینکه طرف مقابل با سرعت بسیار بالایی می‌آمده که نتوانسته ترمز بکند و این در حالی بوده که من عملا به خیابان وارد شده بودم!

و اما جناب افسر رانندگی‌ (علیه السلام!)، به علت اینکه من از فرعی وارد اصلی شده‌ام بنده را ۱۰۰ درصد مقصر اعلام کردند.

تمام زورم را زدم و با هر منطقی که بلد بودم به ایشان گفتم که حداقل عکس را ببینید! پس از بروز اکراه فراوان ایشان عکس را دیدند. البته پیش از اینکه تصویر را باز کنم گوشزد کردند: «من نظرمو عوض نمی‌کنم.»

و نظرشان را عوض نکردند. هم‌چنین به من گفتند که باید سطح آگاهی‌ات را بالا ببری. البته پس از اینکه دو-سه مورد از موارد آیین‌نامه‌ی رانندگی در دفاع از خودم بیان کردم؛ ایشان سکوت نمودند. به هر حال نظرشان را عوض نکردند؛ زیرا حرف مرد (مردِ نادان، جاهل، متعصب و احمق) یکی است.

ای کاش کمی فیزیک به افسرهای رانندگی یاد می‌دادند. فیزیک انسان را کمی از جهل نجات می‌دهد.

پادکست

سلام

اینم پادکستا! اگر کسی حال داشت و گوش داد، ممنونم میشم که به من نظر بده ادامه بدم یا نه؟

دو تا پادکست توی این لینک

دندان‌درد

به نام خدایی که همین نزدیکی است...

دو سه هفته‌ای شده که درگیر دندان‌درد هستم... درد ساده‌ای نیست. مدلی از درد رو تجربه می‌کنی که در بیرون از جانت، تقریبا نمودی نداره و چیزی رو معلوم نمی‌کنه؛ اما از درون امانت رو می‌بُره.

در این مدت خیلی به این فکر کردم که درد چیه... موضوعی که قبلا خیلی ساده از کنارش رد میشدم... به نظرم فکر کردن به درد ذهن رو خیلی بیدار میکنه، و درک نسبتا خوبی از ساحت‌های وجودی انسان به دست می‌ده.

اما ترسناک‌تر از همه اینه که وقتی یک درد دنیایی اینطور من رو به حال استیصال در میاره، چطور میخوام در برابر دردهای اخروی دووم بیارم؟

نادان کیست؟

به نام خدایی که همین نزدیکی است

نوشین معراجی یک احمق «بود» - تصوف

بیشتر از هر چیز فکر می‌کنم که ایشان خواسته یا ناخواسته در راستای پرورش تفکرِ منحرفِ تصوف حرکت کرده‌اند.

اما اگر این حرکت را هم فاکتور بگیریم و از آن صرف نظر کنیم، زمانی که یک فکری در سرمان جرقه می‌زند، موظفیم فکر بکنیم! اگر فرضیه‌هایمان بدون فکر باشند و آنها را در یک تریبون جار بزنیم، یکی از مهمترین صفاتی که بیانگر حماقت‌اند را کسب کرده‌ایم و به عرصه‌ی ظهور نیز گذاشته‌ایم.

سرکار خانم نوشین معراجی، در زمانی که آن جمله‌ی معروفشان را گفتند، یک احمق بودند. عامدانه «بود» را به کار می‌برم و نمی‌نویسم «هستند»، زیرا شاید هم‌اکنون به جمله‌ی غیرعقلانی که فرمودند فکر کرده و پشیمان شده باشند و لذا عذرخواهی کنند.

اگرچه به نظرم ایشان برای ادامه‌ی حیات و حفظ جان، رسما عذرخواهی خواهند کرد (اگر تا هم‌اکنون نکرده باشند).

علامه حلی و تصوف

علامه حلی در مورد صوفیه نقل می‌کند: «من خودم گروهى از صوفيّه را در كنار قبر امام حسين (عليه السلام) ديدم كه نماز مغرب را همگى- جز يك نفر- به جا آوردند سپس بعد از ساعتى نماز عشاء را خواندند، جز آن يك نفر كه همچنان نشسته بود! سؤال كردم چرا اين شخص نماز نمى‏ خواند؟! گفتند: او چه نيازى به نماز دارد؟ او به حق پيوسته است! آيا جايز است ميان او و خداوند حاجبى ايجاد كرد؟ نماز بين او و پروردگار حاجب است»!

منبع:

نهج الحق و كشف الصدق‏، حسن بن يوسف بن مطهّر حلّى‏، دار الكتاب اللبناني‏، بيروت، 1982 م‏، چاپ اول‏، ص 58.

احادیث پیامبر در مورد تصوف

اى ابوذر! در آخرالزمان قومى پديد مى‌آيد كه در تابستان و زمستان لباس پشمينه مى‌پوشند و اين عمل را براى خود فضيلت و نشانه زهد و پارسايى مى‏‌دانند آنان را فرشتگان آسمان و زمين لعن مى‏‌كنند.

نکته: این دیدگاه‌های شبیه به آنچه خانم معراجی تفضل فرمودند بی‌شباهت به برخی اعتقادات تصوف نیست.

منبع:

وسائل الشيعة، شيخ حر عاملى، محمد بن حسن‏، مؤسسة آل البيت(عليهم السلام‏)، قم‏، 1409 هـ ق، چاپ اول‏، ج ‏5، ص 35؛ جلوه حق (بحثى پيرامون صوفيگرى در گذشته و حال)، همان.

پروژه‌ی سخت و افکار سر صبح من!

به نام خدایی که همین نزدیکی است

موهایم هنوز خیس هستند و نشان از دوش‌گرفتن برای غلبه بر خواب دارند... در کنارم بسته‌ی نانی است که تمام‌شده و فقط کمی خورده‌نان در آن مانده و نیز بطری نوشابه‌ی فانتا با آن نوار زردرنگش که درون آن آبی زلال است... این دو (آب و نان!) اثبات می‌کنند که صبحانه‌ام مختصر و برای زنده‌ماندن بوده... کمی آن‌طرف‌تر نیز دفتر، خودکار، کاغذ دیجیتال (که پریروز به دستم رسید) و تسبیح سبزرنگم نشان می‌دهند که بلافاصله بعد از نماز صبح و در تاریکی هوا، شروع کرده‌ام به ادامه‌ی کار!

صدای یکی از کاراکترهای سریال مختارنامه در سرم می‌پیچید: «نمازت قبول، مسلمان!». البته نه از این کاراکترهای جذاب و ...، بلکه یک فرد کوروکچلی بود که کاراکتری فرعی بود و فکر کنم آخر سر هم مُرد. امیدوارم جزو شخصیت‌های بدِ ماجرای کربلا نبوده و حداقل نادانی بی‌طرف بوده باشد...

خلاصه، فکر می‌کنم در هفته‌ی اخیر به اندازه‌ی کافی به جسمم بی‌خوابی را چشانده‌باشم. پروژه‌ای داریم که جالب است... هر چقدر رویش کار می‌کنی بهتر نمی‌شود (در حد قابل قبول ما). صدای لپ‌تاپم را می‌شنوم که هواکش (فَن) آن دارد مدام زوزه می‌کشد. این روزها با این صدا به خواب رفته‌ام، در خواب این صدا را شنیده‌ام و با آن بیدار شده‌ام... بیچاره چند روز است که دارد پردازش می‌کند... فکر کنم آن قبلی که اواسط ترم سوخت هم همین وضعیت را چشیده باشد...

به صفحه‌ی آن مجددا نگاه می‌کنم... دارد عدد ۶۷٪ را نشان می‌دهد که کمی دلگرم‌کننده است. در یکی از مقالات دانشگاه استنفورد برای مدل و مساله‌ی مشابه عدد ۵۹٪ بود که کمتر از نتیجه‌ی فعلی ماست...

راستی پروژه‌ی ما طبق معمول، پیش‌بینی بورس است! مُد شده... نه؟

در حالی که انتظار می‌کشم لپ‌تاپ سرچ خودش در فضای پارامتر‌های SVM را انجام دهد؛ افکاری متلاطم که با بی‌خوابی در هم تنیده‌اند، به سرعت از ذهنم عبور می‌کنند... با خودم فکر می‌کنم: طمع چیست؟

طمع را در دهه‌ی اخیر به چشم دیدم! طمع خانه‌هایی هستند که فروخته‌شدند تا با پولِ آن سهام پدیده بخرند و بعدا با بلایی که سر پدیده آمد؛ ارزششان شدیدا افت کرد و صاحبانشان از خانه‌دار به اجاره‌نشین تبدیل شدند!

طمع، رفتار مضحک فردی است که چند ماشین دارد و هر روز از ایران‌خودرو و سایپا انتقاد می‌کند اما در صف خرید خودرو نام‌نویسی می‌کند تا بعدا آن را به قیمت بالاتر بفروشد!

طمع، پروژه‌هایی هستند که در بدو ورود و نیز در هنگام خروچ یک مدیر یا مسوول، روبانِ آنها با یک قیچی مسخره بریده شده و یا کلنگی است که بر خاک زده می‌شود...

طمع، تب‌وتابی است که در همین زمان‌های نزدیک وقتی بورس دولتی وارد کار شد از مردم دیده شد... از بیگانه ز چه نالیم؟ از ماست که بر ماست!

و پس از نوشتن این آخرین جمله، صدایی در ذهن کم‌خوابیده‌ام(!) می‌پیچد: چرا قیمه‌ها رو میریزی تو ماستا؟

و پشت‌بند آن مجددا صدایی می‌پیچید: ها؟

طمع، رفتار آن مجری است هنگامی که پس از شعرخواندن طرف مقابلش که شاعر است و خودش شعر سروده، باید حتما او هم یکی دو بیت از شاهکارهایی که (مثل من) به سختی به‌ذهن سپرده را بخواند تا خوانده باشد!

طمع را در ظاهر هم می‌توان دید... اتفاقا در آنان که می‌خواهند زیباروی باشند، بیشتر است! طمع در هایلایت موهایی است که کاربردشان جلب توجه است...

صدایی در مغزم می‌گوید: راستی دقت‌کرده‌ای که موهای هایلایت‌شده از جلو و زیر شال‌هایی بیرون می‌زنند که جنس آنها به‌گونه‌ای است که ضریب اصطکاک ایستایی و حرکتیشان هر دو پایین است؟ البته این هم مثل خیلی موارد دیگر اتفاقی است... در واقع علم و تکنولوژی نساجی هنوز آنقدر پیشرفت نکرده که روسری و شال با همان ظاهر اصطکاک بالایی هم داشته باشد...

و باز هم صدای کاراکتر مختارنامه در مغزم می‌پیچید: «خدا قوت، مسلمان!»

طمع، کیفچه‌ی کوچک آرایشی است که دخترک دانشجو هر روز با خودش می‌آورد تا بلافاصله پس از عبور از گیت دانشگاه در دستشویی دانشکده با آن خودش را قابل قبول‌تر کند (در دید خودش)...

راستی... آیا این درصد بالایی که تیم ما می‌خواهد به آن برسد طمع نیست؟

خدایا...

طمع من را هم را احاطه‌کرده است!

طمع، ترس من از کم‌شدن نمره است!

طمع، میل من برای بالاتر رفتن نمره است!

طمع، دغدغه‌ی من برای درصد این کار است!

طمع، موهای خیس من است و سوزش چشمانم!

طمع، صدای زوزه‌ی لپ‌تاپ من است که گریان است!

لازم است اول خودم را درست‌کنم و بعد بقیه را؛ اما چه کنم که لقمان حکیم گفت: از بی‌ادبان!

راستی... در هنگام نوشتن این متن، درصد رسید به ۶۸٪

خوش‌به‌حالم!

بچش ای طمع!