به نام خدایی که در سفر با ماست

در ایستگاه راه آهن تهران روی صندلی نشسته‌ام. خیلی وقت بود که اینجا را اینقدر شلوغ ندیده بودم. امروز با افراد زیادی آشنا شدم و خدا را از این بابت شاکرم. دوستان آخری که دیدم لطف زیادی به من داشتند و امیدوارم این همه تعریفی که از من شد کار دستم ندهد. بسیار از این موضوع نگرانم.

اوضاع پوشش در تهران خیلی متفاوت شده... حس میکنم که برای مردم، کم‌کم این حالت ممکن است که عادی بشود. قطعا عده‌ای فکر می‌کنند که فتح بزرگی است، اما میدانم که اولین خروجی آن این است که جنس زن - که اینقدر دست‌یافتنی و خودبه‌اشتراک‌گذار شده - منزلت خودش را از دست میدهد و این اولین اتفاق است.

امروز در دانشکده چیزهای جالبی دیدم. عطش ایجاد و خلق کسب‌وکار را در بین بچه‌های دانشگاه تهران هم دیدم. بعد از ارائه‌ای که داشتم به آزمایشگاه رفتم و پس از مدتی مطالعه، با دو نفر از اعضا کمی صحبت کردم. آنها نیز به حرفهایم گوش میدادند که علاوه بر احترامی که دوستان لطف داشتند و باعث این شنوایی شده بود، به نظر می‌رسید که ضمیرهایشان تشنه‌ی این سخنان کارآفرینانه است.

جالب است، هم‌اکنون که این را می‌نویسم، روبرویم پسری BTSگون ایستاده است. به نظر نمی‌رسد که پسر بدی باشد اما ظاهرش را آنگونه تنظیم کرده... وقتی به خانواده‌اش دقت می‌کنم می‌بینم که عقیق در دست دارند. لذا حداقل در مورد نوجوانان می‌توانم بگویم آنچه که در روحیات آنها خیلی تاثیر دارد، وضعیت ادب خانوادگی است و نه لزوما پوشش.

خداوندا ابتدا به خودم و سپس به همه‌ی عزیزان و اطرافیانم عقل ببخش...

اما باید اعتراف کنم کت اسپرتی که امروز هنگام ارائه به تن داشتم واقعا گرم بود! امروز هوای تهران هم گرم بود و کار را سخت‌تر می‌کرد!

راستی امروز چه خوردم؟ ساعت ۴ صبح یک نسکافه خوردم. سپس ساعت حدودا ۱۰ نان‌هایی را که داشتم خوردم و پس از آن یک چای لیموترش دانشکده‌ای هم خوردم... یادم نمی‌آید که پیش از ارائه چیزی خورده باشم، اما این را می‌دانم که پس از ارائه مهندس انوری و مهندس حیدری ما را چای و بیسکوییت کرمدار مهمان کردند. دمشان گرم... سپس در آزمایشگاه یک سیب و یک خیار خوردم... پس از نماز در مسجد پردیس، چای و خرما دادند که خوردم... یک خیار را هم آنجا به دوستان دادم و با هم نصف کردند... در مسیر برگشت از دانشکده به سمت مترو، یکی از دوستان یک لقمه ساندویچ الویه خانگی که مادرش به وی داده بود را به من داد...خدا خیرش بدهد!

سپس وقتی که به ایستگاه راه آهن رسیدم یک عدد ایستک و یکی از این اسنک‌های خردل و عسل گرفتم و خوردم. از صفحه کلید چرب‌شده‌ی لپ‌تاپم می‌ترسم، زیرا نشان از آن دارد که این اسنک همین بلا را به سر معده و مهمتر از آن کبدم آورده!