هشدار: این متن صرفا به عنوان یک case study روی ادبیات انسانی که ناراحته اینجا گذاشته شده و فاقد اعتبار دیگری هستش.

یادش بخیر

۱۰ سال پیش همین مواقع بود. با بدنی جوان و بهارگونه، ذهنی قوی و گیرا، قلبی بسیار رقیق‌تر و در عین حال با عقلی بسیار ناپخته‌تر و تجربه‌ای بسیار کمتر، مشغول مطالعه کنکور بودم.

هجوم استرس آن موقع را به یاد دارم؛ و در عین حال اقرار میکنم که در این ۲۸ سالی که از خدا عمر گرفته‌ام، هیچ دورانی به اندازه‌ی دوران رهایی تابستان پس از کنکور برایم جالب نبود...

ترم ۱ و ۲ و حتی ۳ دانشگاه هم عالی بود... اما حدودا از سال ۹۴ به بعد بود که اوضاع شروع به تغییر کرد. من نمی‌دانم که این تغییر در دل و سیستم شناختی من و با گذران سن رخ داده و یا اینکه حاصل تغییرات نحس و شومی است که در کل جهان و نیز کشور خودمان رخ داده است؟

آنچه که بدیهی است، این است که تغییرات هم در من وجود داشته و هم در جهان. در واقع آنچه که برایم سوال است این است که منشا این �گندی� که به جهان دور و برم کشیده شده کدام است؟

قطعا اولین تفاوت منِ ۱۰ سال پیش با این من، در سرزندگی بدن است. اعتراف میکنم که بدن من ۱۸ ساله خیلی پرشورتر، پر تحرک‌تر و سبک‌تر بود. البته شاید دلیلش بلایی باشد که در این ۳-۴ سال اخیر با کم‌تحرکی بسیار زیاد بر سر خودم آورده‌ام؟ نمی‌دانم...

دومین تفاوت در نگرش است. آن منِ جوانِ دنیاندیده کجا و این منِ نسبتا دنیادیده‌ی ستم‌کشیده‌ی ناجوان‌مردی‌چشیده‌ کجا؟! آن ضمیر پاک آن موقع من می‌پنداشت که جهان جای خوبی است و باید خوبی را در آن یافت و چون پیشینیان خوب زندگی نکرده‌اند، زندگیشان خوب نبوده... این‌یکی اما بسیار واقع‌گراتر است. این یکی میداند که نباید به این دنیا دل ببندد زیرا که این دنیا محل نقص و رفتن است. میداند که جوهره‌ی زندگانی این دنیا ناکاملی و رنج است و اصلا این جهان محکوم است به این ویژگی! بدیهی است که این من و آن من شادیشان فرق داشته باشد... امید دارم که منِ آینده‌ام کمی از آن دنیا را هم بفهمد تا نه‌تنها آن شادی که اکنون به یک حالت سرد تبدیل شده محو شده باشد، بلکه به �گریه دائم� بر حال خودش و دیگران بدل شده باشد که همگی گوسفندان خندانی هستیم که روز جزا را از یاد برده‌ایم.

سومین تفاوت را در ۴ سال پیش میدانم. تلاش بی‌وقفه‌ای که صبر زیادی را میطلبیده... از زمانی که برای دفاع ارشدم تلاش میکردم و پس از آن مطالعات آزمون دکترا و این ترم‌ها که همگی همراه با کار مهندسی بوده‌اند؛ در این کنار تلاشم برای مهار نفس و تربیت آن نیز، به نظرم فشار بسیار زیادی را بر روانم جاری ساخته که باعث رنجش بسیارش شده. بیچاره این حیوان ناخودآگاه زیر فشار!

اینها در درونم بود... شاید همگان همین مسیر را طی میکنند... اما آنچه که در بیرونم رخ داده نیز جالب بوده...

جامعه‌ی جهانی همان گوسفندان عزیزی هستند که به فضای مجازی هجوم آوردند. ساعات متناوب روز یک تخته‌ی سیلیکون-فلزی را مقابل صورتشان میگیرند و انگشت مبارکشان را روی آن تکان میدهند و به همین سادگی اجازه میدهند �هیپنوتیزم� شوند.

غذاها نابود شده. آرد سفید میخوریم و میوه‌هایی که مزه‌ی کاه می‌دهند. گوشت‌ها رشدیافته‌ی هورمون‌ها هستند.

خیابان‌ها فضایی کاملا جنسی شده‌اند. زنانی که میخواهند دیده بشوند و به سیم آخر زده‌اند و صد البته که من بیزارم از مردان بی‌غیرت و ترسویی که ننگشان باد هر نفسی که میکشند. مردانی که از ترس خلق و خوی بد زنشان میترسند به وی بگویند بند-بند وجودشان از این نمایش اندامش برای دیگران بیزار است... صد البته که هستند مردانی که خوک‌صفت اند و گویی دیگر هیچ بهره‌ای از غیرت ندارند... اینان شایسته‌ی مرگ‌اند!